اصغر اگر ز عطش تشنه و بی تاب شدی
به روی دست پدر خوب تو سیراب شدی
شمر رحمی نه اگر بر دل بی تابت کرد
نوک تیر ستم حرمله سیرابت کرد
گفت پیکان چه بگوش تو که مدهوش شدی
چه شنیدی که به یک مرتبه خاموش شدی
طایر هوش ز سر رفت ز مدهوشی تو
ناله ی من به فلک رفت ز خاموشی تو
نور چشما بگشا دیده ز هم خواب بس است
برونم طاقتت از این دل بی تاب بس است
بود امیدم که توام یار بهر حال شوی
بزبان آئی و هم صحبت اطفال شوی
هوسم بود هم آواز به مادر باشی
نقل مجلس شب دامادی اکبر باشی
گر دلم سوخت پس از مرگ عزیزان دگر
سوخته، داغ تو جان من ابا جان پسر
زانکه اندر دم جان دادنت ای دل خسته
دست های تو بدی خسته و پایت بسته
سینه بگداخت از این غم که تو با این دل ریش
دست و پائی نزدی در دم جان دادن خویش
جودیا بگذر از شرح و غم و باش خموش
که ز غم فاطمه غش کرد و علی شد مدهوش
- ۱ نظر
- ۰۹ مهر ۹۶ ، ۱۷:۳۴